چسبیدن به طنابی در تاریکی به خیال نجات!

کوهنوردی می‌ خواست به قله ی بلندی صعود کند. پس از سال‌های سال تمرین و آمادگی ، هنگامی که قصد داشت سفر خود را آغاز کند شکوه و عظمت پیروزی را پیش روی خود آورد و تصمیم گرفت صعود را به تنهایی انجام دهد او سفرش رازمانی آغاز کرد که هوا رفته رفته رو به تاریکی می‌رفت ولی قهرمان ما بهجای آنکه چادر بزند و شب را زیر چادر به صبح برساند، به صعودش ادامه دادتا این که هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی‌شد. سیاهیشب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی‌توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره‌ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند. کوهنورد همان‌طور که داشت بالا می‌رفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام‌تر سقوط کرد. سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب وبد زندگی‌اش را به یاد می‌آورد. داشت فکر می ‌کرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد. در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد:  

خدایا کمکم کن !

ناگهان ندایی از دل آسمان پاسخ داد:

 

 .

 از من چه می‌خواهی؟

 

– نجاتم بده خدای من!

 

– واقعا فکر می ‌کنی می‌توانم نجاتت دهم؟

 

– البته ! تو تنها کسی هستی که می‌ توانی مرا نجات دهی.

 

– پس آن طناب دور کمرت را ببّر!

و بعد سکوت عمیقی همه جا را فراگرفت.

 

اما مرد تصمیم گرفت با تمام توان مانع از پاره شدن طناب حلقه شده به دور کمرش شود.

.

.

.

.

روز بعد، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده یک کوهنورد در حالی پیدا شد که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و تنها دو متر با زمین فاصله داشت…

 

من و شما چی؟ چه قدر تا حالا به طنابی در تاریکی ‌چسبیدیم به خیال نجات ؟

تا حالا چه قدر حس کردیم که خداوند فراموشمان کرده ؟ یکبار امتحان کنیم؛بیایید طناب رو رها کنیم …

 

خدایا دوستت داریم خیلی زیاد

 مارا فراموش نکن